روزی بهلول در خرابه ای نشسته بود و در خشت طلایی در دست داشت او ان خشت طلا را در دستش بالا و پایین می انداخت و در حال خود سیر می کرد.
از دور مردی او را دید تصمیم گرفت ان خشت طلا را از او بگیرد وقتی به نزدیک رفت چون با خود می پنداشت بهلول دیوانه است به او گفت ای بهلول ان چیست در دستان تو؟
بهلول در پاسخ گفت خشتی سنگی است مرد گفت تو سنگ به کارت نمی اید ان را به من بده تا بتوانم از با ان کاری که می خواهم انجام دهم را به سر انجام برسانم
بهلول به او گفت این همه خشت توست با ان کارت را به سر انجام برسان .
مرد در جواب گفت نه نمی خواهم من ان سنگ را دیدم و ان را برای به سر انجام رساندن کار خویش مفید یافتم.
بهلول قبول کرد ولی برای مرد شرط گذاشت که باید او صدای عر عر خر را در بیاورد مرد که دید چاره ای ندارد با خود گفت:حتما اگر کسی مرا ببیند می پندارد دیوانه شده ام و با من کاری ندارد پس قبول می کنم
مرد شروع به عرعر کردن با صدایی ارام کرد اما بهلول به او گفت نه با صدای بلند مرد کمی صدای خود را بلند کرد اما باز بهلول به او گفت بلندتر
مرد عصبانی شد و با صدای بلندی شروع به عر عر کردن کرد نا گهان بهلول به زیر خنده زد و مرد با عصبانیت گفت ان خشت را به من بده اما بهلول قبول نکرد ان مرد به پیش قاضی رفت و ماجرا را تعریف کرد قاضی با شنیدن ما جرا از بهلول خواست تا ان خشت را به او بدهد اما بهلول گفت::ان خر با ان همه خریت فهمید که این خشت طلاست اما من دیوانه نفهمم
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
تصویر واقعی پرویز مظلومی((.:بدون کلاه گیس:.)) | 5 | 4009 | eblees |
لیست فرکانس کانال های ماهواره ای برای بزرگسالان | 9 | 13468 | saeed-49 |
یارو... قصاب مياره يه گوسفند براش سر ببره، | 0 | 987 | muhammad |
مربی کودکستان و چکمه های بچه | 1 | 1210 | muhammad |
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒاول خودتو معرفی کن عکستو بده بعد هر چه دل تنگت می خواهد بگو Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ | 5 | 3607 | abed-2314 |