بهلول در راهی نشسته بود و با انگشت بر خاک تصویر خانه ای می کشید و می گفت این خانه را بخرید تا خدا شما را پاداش بدهد....
خلیفه با همراهان گذر میگرد یکی از همراهان چند سکه بداد و خانه نقش بسته بر خاک را از بهلول خرید..
خلیفه شب در خواب دید که آن همراه را در بهشت قصری از زمرد عطا کرده اند ..
فردا نزد بهلول آمد و گفت:خانه ای نیز به من بفروش ..
بهلول خندید و گفت :""""""تو را آن پاداش ندهند زیرا او ندیده خریده بود........""""""